< cafe roman entezar

دل من نویس

 

 

امروز صبح که چشمانم را گشودم به ناگاه دلم بد گرفت! هر چه با خود اندیشیدم نتوانستم بفهمم گیر کار کجاست. به پا خاستم و کل خانه را بهم ریختم به امید یافتن چیزی که بتواند دلیل این دل‌گرفتگی باشد!
دل! واژه‌ی عجیبی‌ست؛ عجیب و پر معجزه! پر رمز و رازترین عضو روح!
به دور خود می‌پیچدم و موهایم را بهم می‌ریختم، خود را می‌آراییدم و دوباره آرایش چند ساعته‌ام را با پشت دست خراب می‌کردم! بالا و پایین می‌پریدم و به درو دیوار می‌زدم! آشفته و حیران و ویران! در میان جستجوهایم چادر سفید گل‌گلی مادربزرگم را یافتم. لیخند نیم بندی بر لب هایم نقش زدم؛  آن‌ را از صندوقچه بیرون کشیده و به بینیم نزدیک کردم. بعد از سال‌ها، عجیب بوی ننه فاطمه را می‌داد! قطره اشکی که از چشمانم روانه شد، دستی ناخودآگاه چادر را بر سرم پهن کرد. چند قدم مانده تا آینه را با دلی سوخته که بخارش شده بود اشک چشمانم آرام‌آرام پا کشاندم. مقابل آینه که رسیدم خجالت می‌کشیدم خودم را در آینه ببینم. چرایش را نمی‌دانم؛ اما عجیب دلم ساز ناکوک می‌زد؛ بازیش گرفته بود انگار!
به زحمت سر بالا آوردم و صورت قاب گرفته در چادر رنگ و رو رفته و خوش عطر را به نظاره نشستم. قد چادر به زور به زانوانم می‌رسید؛ اما گل‌های ریز صورتی رنگش به صورتم طراوت داده بود. انگار در باغی قدم گذاشته‌ام؛ حس دویدن میان گل های ریز را داشتم. بلورها که دوباره از چشمم راه گرفتند، دستی به شانه‌ام نواخت:
- غمتو نبینم یه وقت!
نمی‌خواستم با او هم‌کلام شوم؛ آخر با او هم قهر بودم. با همه‌ی همه قهر بودم. او هم استثنا نبود. دلم عجیب ناز کردنش گرفته بود؛ نمی‌دانم لابد ناز خریدش را می‌شناخت که انقدر ناز و غمزه می‌آمد!
صدایش در گوشم نجوا زد:
- قهری با من؟ بیا آشتی کنیم. نمی‌گی من دلم تنگ می‌شه؟ بعضی وقتا دلم هوای شنیدن اون "الغوث الغوث"‌هات رو می‌کنه. آخه بی‌انصاف چطور دلت میاد ازم دریغشون کنی؟
تاب و توان دلم طاق شد و نفهمیدم چه شد که در آغوشش حل شدم. از شوق حضورش و آهنگ ندایش نفس‌هایم تند و بی‌وقفه شده‌ بود.
حقیقتی که مدت‌ها سعی در پنهان کردنش داشتم زبانم را چرخاند:


- یا رفیق من لا رفیق له.


جایی میان قفسه‌ی سینه‌ام تیر کشید و دست‌هایم به هوا خاست:


- الغوث الغوث!


بارها و بارها نوای" الغوث الغوث" سر دادم که در آخر در یک لحظه انگار باری از روی دوشم برداشته و بعد از سال‌ها دوباره آن صدای سحرآمیزش را به گوش جان شنیدم:

 


- ای جان دلم بنده‌ی عزیز دل! دیدی! به همین راحتی بود حرف زدن.

 

ن‌.رستمی ( انتظار )
ساعت.        ۴۶ : ۲۰
مورخ.          ۹۷/۳/۱۱

[ شنبه 13 مرداد 1397برچسب:,

] [ 20:48 ] [ ن.رستمی(انتظار) ]

[ ]

خدایا!


من


تو رو


نداشتم


چی‌کار


می‌کردم؟

 

 

ن.رستمی ( انتظار )
ساعت.          ۱۸ : ۱
مورخ.          ۹۷/۳/۱۰

[ شنبه 13 مرداد 1397برچسب:,

] [ 20:47 ] [ ن.رستمی(انتظار) ]

[ ]

دلِ من نویس

 

 

خدایا می‌دانم هرگاه آمدم با تو هم‌کلام شوم یکی آن ته‌ته‌های وجودم مانع می‌شد؛ نمی‌دانستم قصدش چیست و به کجا خواهد رسید اما کم‌کم مرا از تو دور کرد، کم‌کم الحمدالله‌هایم را کم‌رنگ کرد! آرام‌آرام مناجات‌های بعد از نمازم را از یادم برد. باری به بهانه‌ی وقت کم و کارهای کاذب زیادم، باری به بهانه‌ی خستگی و... خلاصه می‌کنم؛ توجیح نمی‌کنم، من مقصرم. منی که به او بال و پر دادم.
بعد از مدت‌ها کلافگی و حیران بودن امروز صبح در کوچه‌ی باران‌زده‌ای گنجشک نحیف و ظریفی را دیدم. نمی‌دانم چه‌ شده که ایستادم و به رفتارش نگریستم. این حیوان عزیز و نحیفت در هر باری که از چاله‌ی آب زیر پایش می‌نوشید سرش را بالا می‌کرد و شک ندارم که می‌گفت" الحمدالله"!
یک گنجشک که به اندازه‌ی چند بند انگشت است، برای هر قطره شکر نعمت می‌کرد و من سال‌ها بود خدایی را که وجود و هستی‌ام را به او بدهکار بودم به فراموشی سپرده بودم! به زانو افتادم و پیشانیم را به خاک رساندم. من به اندازه‌ی یک گنجشک هم فهم نداشتم که لااقل اگر شکر نمی‌گویم شب و روز تنبلی‌ها و اشتباهات خودم را بر سر خدایی هم‌چون تو غر نزنم!

 


        خدایا مرسی که هستی!


              مرسی که منو می‌فهمی!


مرسی که دست‌گیرمی وقتایی که دل‌گیرم از آدمات!


          خدایا مرسی


                  الحمدلله

 

برگ درختان سبز در نظر هوشیار


     هر ورقش دفتری‌ست معرفت کردگار

 


ن.رستمی ( انتظار )
ساعت.        ۳۸ : ۵
مورخ.        ۹۷/۳/۶

[ شنبه 13 مرداد 1397برچسب:,

] [ 20:44 ] [ ن.رستمی(انتظار) ]

[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد